« سحرم ، کجایی»
آخرین بار که دیدمش، به پانزده شانزده سال قبل برمیگردد. مثل همیشه شیک و خوشپوش، تمیز و مرتب با چادر و مانتویی قشنگ و گران به خانهمان آمد. تپولتر شدهبود و سفیدتر.
شمالی بود. سفید و شیکان! از شکمشان میزدند ولی قیافه و تیپشان همیشه مرتب و شیک بود. خوشپوش و خوشمشرب. همیشه دوست داشتم یک چادر مثل چادر او داشتهباشم!
این آخرین باری بود که میدیمش. هنوز موبابایل نداشتیم و شماره ثابت هم نداشت. خانهشان دایما در حال تغییر و جا به جایی بود. مادرش مستاجر بود و به همین دلیل شماره ثابتی نداشت. بعد از ازدواجم منم دیگه دور شدم و تا الان نه خبری، نه صدایی، نه زنگی و نه دیداری! فقط در خواب هی پیاش میگردم و پیدایش میکنم و لحظههای خوش را برایش در خواب نقشه میکشم!
سال اول دبیرستان با او آشنا شدم. دو تایی خیلی شیطون و بازیگوش بودیم. فقط فرقمان این بود که من را تا دعوا میکردند زود زیر گریه میزدم و این باعث نجاتم میشد اما او خیلی محکم و قاطع میایستاد و دریغ از ذرهای اشک که بر صورتش جاری شود.
یادمه یک دفعه ما را دفتر مدرسه گرفت و ناظم دوست داشتنیمان شروع کرد به دعوا که چرا سر و صدا کردید؟ الان پروندههایتان را میدهم زیر بغلتان بروید خانه.
از ترس مثل ابر بهار اشک میریختم. از چهره ناظممان معلوم بود که حسابی دلش برایم سوخته. مرا بخشید و راهی کلاس کرد اما او را نگه داشت. ورپریده، پلک به هم نمیزد. زل زدهبود تو چشم ناظم و میگفت مگه چی کار کردیم؟
مقصر اصلی من بودم و او اسیر شدهبود. وقتی به کلاس آمد زدیم زیر خنده. گفت: تا آخر تسلیم نشدم یعنی چی؟ چرا ما را گرفتند؟
دوست صمیمیام بود. کنار هم مینشستیم و با هم میآمدیم و میرفتیم و زنگهای کلاس و تفریح را با هم میگذراندیم. با هم مینشستیم و درد دل میکردیم.
یک برادر داشت و چهار پنج تا خواهر از خودش کوچکتر. خودش از همه بزرگتر بود. و به ترتیب بچهها دو سال دوسال از هم کوچکتر بودند.
زندگی قشنگی داشتند. مادرش معلم بود و یک مغازه کوچک خرازی هم داشتند. خانهشان چند کوچهای با خانه ما فاصله داشت. به خانه هم میرفتیم. بارها در مغازهشان با هم به سر میبردیم.
او مینشست و از زندگی زیبایشان و رابطه خوبی که با مادرش میداشت برایم تعریف میکرد. از این که با مادرش برای هم نامه مینویسند و هم را چقدر دوست دارند و من تعجب میکردم. چون هرگز با مادرم برای هم نامه ننوشتیم . اصلا مادرم آن موقع سواد نداشت.
من دایم برایش گله میکردم که بین من و خواهر برادرم فرق میگذارند و او همیشه از مادرش و این که او را بسیار تحویل میگیرد، تعریف میکرد.
فقط اسم برادرش، لقب ائمه بود و گرنه دخترها همه ستاره و شهین و شهناز و سحر و... بودند.
سحر، دوست داشتنی بود و همیشه حسرت زندگی خوشش را داشتم. حسرت زندگی شیکشان و رابطه خوبش با مادر و پدرش.
اما .....ناگهان............بمبی وسط خانه و زندگیشان ترکید. یکنفر کل زندگیشان را بیرون ریخت. باد آمد، توفان شد، رگبار گرفت، سرما لبریز شد، تگرگ ریخت و همه چیز زندگیشان نابود گردید.
پدرش با این همه بچه و سن و سال، زن دیگری گرفت و همه اینها را ترک کرد و دست خالی گذاشت و رفت. من هرگز پدرش را ندیدهبودم.
مادرش به بن بستی بزرگ رسید که با این همه بچه و بیپولی چه کند؟ عصبی شدهبود و بداخلاق!
به خانهمان که میآمد زیر کوه غم، خم آوردهبود و چهره شادش پر از ناراحتی و غصه بود!
ماجرا از این هم بدتر شد. مادرش زن یک حاجی بازاری شد و اون آقا مخالف حضور سحر در خانه بود و از مادرش خواستهبود او را به پدرش بسپرد.
پدرش هم او را نمیپذیرفت و زن باباش راضی نبود سحر پیششان باشد.
دلم به درد میآمد وقتی تصور میکردم که در حریم امن خانه جایی نداشتهباشی و مثل یک مزاحم و اضافی در خانه خودت به تو نگاه شود!
خودم را که جایش میگذاشتم آتش میگرفتم. شبها از ناراحتی سحر خوابم نمیبرد.
چی شد؟! چرا به یکباره زندگی زیبا و مهربانشان این گونه از هم پاشید؟!
پدرش بیانصاف! مادرش چرا چنین کرد؟! او که دوست صمیمی دخترش بود!
سحر، بیچاره آواره بود. حاجی که میآمد باید به خانه پدرش میرفت و مثل یک طفیلی بر سر سفره آنها مینشست. هر چند در خانه مادری نیز وضع بهتری نداشت!
مادرش هم تا میتوانست آزارش میداد. بیاعتنایی، بداخلاقی و بد زبانی را پیش گرفتهبود و اصلا دوست نداشت سحر را ببیند.
سحر، آن سحر شاد و خندان نبود. هرچند هنوز شیک میگشت ولی زندگی از هم پاشیده و نامهربانی را در شانزده سالگی تجربه کرد!
من معلم شدم و سحر در به در. من بزرگ شدم و سحر کوچک و رنجدیده. من میتوانستم بخندم و شاد باشم ولی سحر رنگ شادی را دیگر ندید. هر لحظه اوضاع بدتر میشد.
خواستگار برایش میآمد اما تا وضع زندگی و مادر پدرش را میدیدند، فرار میکردند.
یکی از خواستگارهایش را خیلی دوست داشت اما او هم نفهمیدیم چرا رفت و نیامد؟! با او صحبت کردهبود و ماجرای زندگیاش را سیر تا پیاز برایش تعریف کردهبود و او هم خیلی با سحر همدردی کردهبود. حتی میگفت گریهاش گرفت و گفت من تو را نجات میدهم. اما رفت و نیامد!
روزگار سرد و یخی سحر به سختی میگذشت. از وقتی خانهشان عوض شدهبود خیلی کم میدیدمش. هیچ آدرسی نداشتم فقط اگر خودش سراغم میآمد و گرنه نمیدانستم از کجا پیدایش کنم؟!
بعد مدتها به خانه ما آمد. من تازه عقد کردهبودم. نشست و از زندگیاش گفت و این که با برادرش است . گویی برای کمک گرفتن آمدهبود . میگفت: ماشین برادرش خراب شده و هفتاد هزار تومن لازم دارد.
آن موقع هفتاد تومن خیلی بود. من آن قدر نداشتم. تازه حقوقمان سیزده هزار تومن شدهبود. اما یک تو گردنی داشتم که میتوانست مشکل سحر را رفع کند. تا بود هی دل دل کردم و به فکر فرو رفتم و دستم پیش نرفت تا تو گردنی سر عقدم را بدهم. وقتی رفت شب از فکر و خیال خوابم نبرد. شبهای بسیاری خوابم نبرد! وجدانم مثل سگ گازم میگرفت . به خودم فحش میدادم که چرا این کمک کوچک را از بهترین دوستم دریغ کردم!
این فکرمثل خوره مرا میخورد اما هیچ آدرس و تلفنی ازش نداشتم.
و این گذشت تا دو سال بعد. من تازه عروسی کردهبودم و هنوز مشهد بودم.
یک روز زنگ خانهمان به صدا درآمد و سحر پشت در ایستاد. آن قدر خوشحال شدم که میدیدمش که اشک میریختم.
هنوز همان طور شیک و پیک بود با آن چادر قشنگ و گرانش!
با هم کلی حرف زدیم و درد دل کردیم ولی این بار دردش بزرگتر بود!
با اصرار مادرش و برای این که از شرش راحت شوند به یک همشهری خودشان داده بودندش. شوهر نکردهبود بلکه همسر مردی هوسباز شده بود که جلوی چشم خودش به جایی دیگر میرفت. شب بستر او را رها میکرد و خود را در آغوش دیگری میانداخت!
وقتی تعریف میکرد، گریه نمیکرد اما چنان دردی در حرفها و کلماتش بود که استخوان آدم میشکست! قلبم سوراخ سوراخ شدهبود! از کجا به این جا رسید!
چه کار میتوانستم برایش بکنم! نه جایی داشتم پناهش دهم و نه همچین مال و منالی که کمکش کنم! و نه دستم میرسید و زوری داشتم که تمامی آزاردهندگانش را بزنم بکشم! این آخرین دیدار ما بود. من به تهران آمدم و دیگر هرگز ندیدمش. فکر نکنم هرگز به در خانهمان رفتهبود و گرنه مادرم میگفت ولی هیچ وقت از یادش نبردم . چه شبهای بسیاری که توی خواب میبینمش و حالش را میپرسم و از جان و دل به یاریش میشتابم! لا اقل همدردی میکنم!
سحر سوخت! سحر را نابود کردند همه چیز زندگی بر علیهاش شتافت! همه تو سرش زدند! خانهشان، زندانش شدهبود و بعد ازدواج نیز روزگارش بدتر شد که بهتر نشد! من هرگز نمیتوانستم خود را جای او بگذارم! اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم چه رسد به این که خود را به جایش بگذارم!
مهربانترین نزدیکانش بر او ستمکار شدهبودند و نامهربان . نه پناهی و نه پناهگاهی و نه هیچ دست آویزی که از اینها فرار کنی!
سالهاست از او بیخبرم اما از ته قلبم برایش دعا میکنم که خدا خودش او را نجات دهد و دستش را بگیرد و آرامش را به خانه دلش برگرداند و طعم خوش مهربانی و دوست داشتن را دوباره حس کند و زیباترین روزها برایش رقم بخورند و هرگز یادش نماند که چه بر سرش آمدهبود!
دوست درد کشیده بیپناهم، خدا تو را نجات دهد! و در سایه مهرش، تو مهربان باشی و بد اخلاقی دیگران را فراموش کن.
بدان توی دنیا من تو را خیلی دوست دارم و خانه دلم، از آن توست. هرگز بیرونت نمیکنم و هرگز برای دل من اضافی نیستی! بدان از سرم هم بیشتری و بر روی چشمانم جای داری! دردت به کوه و بیابان بخورد و دلت همیشه گرم و آسمانی باشد!
آرزو میکنم خدا فرزندانی مهربان و دوستداشتنی به تو عطا کند تا تمام خلأیی که سالها در آن تنها بودی را برایت هر چه زیباتر پر کنند و تمامی غصههایت را فراموش کنی!
امیدوارم با مادرت دوباره دوست شوی و هم را مهربان در آغوش گیرید!
امیدوارم بهترین همسر دنیا نصیبت شود و جای خالی تمامی مهر و محبتهایی که از تو دریغ شد را برایت پر سازد!
و امیدوارم ببینمت!...خوشحال و خندان! ...همانطور شیک و خوش پوش! و بنشینی از خوشیهایت برایم بگویی و به گذشتهات بخندی!
لطفا کمکم کنید پیدایش کنم !